تاريخ زندگي مولانا تا حد زيادي روشن است. وي در عهد خويش نيز پس از وفاتش در قونيه و خارج از آن بسيار شهرت داشت، و پيروان بسياري از شدت علاقه به مولانا زندگي او را به تفصيل شرح داده اند. تنها در دوره خود مولانا چندين اثر در باب تاريخ حيات وي و افکارش نوشته شده که امروزه در دسترس ما قرار دارد. پس از گذشت مولانا نيز کتابها و مقالات بي شماري درباره آرا و احوال وي نگاشته شده است.

روزگار مولانا از نظر تنوع شخصيت هاي نامدار عرفاني بي نظير است، وي در قرني مي زيست که ابن عربي, صدرالدين قونوي، سلطان العلما، شمس تبريزي، عطار، سعدي و بسياري از بزرگان شعر و ادب عرفاني در آن به سر مي برند. مولوي در مثنوي و غزليات شمس از افرادي نام مي برد که معلوم است سخت به آنان ارادت مي ورزيده، از آن جمله است عطار و سنايي و بايزيد بسطامي و ابوالحسن خرقاني. وي در مثنوي گفته هاي سنايي را که از عمق زيادي برخوردار است شرح کرده است. افلاکي در مناقب العارفين از قول مولانا نقل مي¬کند: "هرکه سخنان سنايي را بخواند و دريابد بر اسرار سخنان ما واقف است". مولانا مي گويد:

عطار روح بود و سنايي دو چشم او

ما از پي سنايي و عطار مي رويم

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم

برخي از بزرگان نظير مرحوم مطهري(ره) مولانا را با واسطه صدرالدين قونوي تحت تأثير ابن عربي مي¬دانند، اما دستهاي از محققان نظير استاد جلال آشتياني بر اين نظر خرده گرفته اند و معتقدندکه مولانا نه تنها شاعر و شاگرد ابن عربي نبوده که استادان وي نظير شمس تبريزي از منتقدان شيوه سلوک ابن عربي بوده اند.

1. اولين فردي که مولانا را با عالم عرفان آشنا ساخت پدر وي، مولانا محمد بن حسين خطيبي معروف به بهاء الدين ولد بود که با لقب «سلطان العلماء» نيز از وي ياد مي¬شود. مي گويند خرقه اش به احمد غزالي مي پيوست. وي مورد توجه حاکمان عصر خويش بود و با سيره¬ي امثال فخر رازي ميانه¬اي نداشت و صريحاً از روش فلاسفه و متکلمان روزگار خويش انتقاد مي کرد. تبحر در علوم ظاهري را بيش از هرکسي پدر به مولانا آموخت و البته بذر پرورش معنوي را نيز در روان وي کاشت. بهاء ولد را پير و مراد سيد برهان الدين محقق ترمذي دانسته اند که استاد معنوي مولانا بوده است.

2. سيد برهان الدين محقق ترمذي اولين کسي بود که مولانا را به وادي طريقت راهنمايي کرد. وي علاوه بر نورانيـت قلبي دانشمندي تمام عيار بود. سيد محقق در اولين برخورد با مولانا بدو گفت: تو در عالم شريعت و فتوا جانشين پدر شدي، اما در باطن نيز علومي است که از وي به من رسيده است. اين معاني را بياموز تا خلف صدق پدر شوي. مولانا تحت تأثير سيد محقق به رياضت و چله نشيني پرداخت و نُه سال با وي همنشين بود.

3. مولانا در سن پختگي عقلاني، يعني چهل سالگي، با شمس تبريزي ملاقات کرد.

در حقيقت ملاّي رومي سوخته شمس تبريزي است. آنگاه که مولانا با شمس برخورد کرد دانشمندي بود که سرد و خاموش در گوشه ي قونيه تدريس فقه و ادبيات مي کرد و سوخته پرهيجان نبود:

زاهد بودم، ترانه گويم کردي

سر حلقه ي بزم و باده جويم کردي

سجاده نشين با وقاري بودم

بازيچه ي کودکان کويم کردي

مواجهه با شمس وجود مولانا را به آتش کشيد و از آن شعله ها افروخت.

ملاّي روم ديوان شمس را به ياد مراد و محبوب خويش سروده است. در مثنوي نيز به کرّات مي بينيم که مولانا به دنبال مطلبي است اما همين که به مناسبتي مثلاً لفظ خورشيد و شمس و يا تبريز به ميان مي آيد، عنان سخن را برمي گرداند و در وصف محبوب خويش، ابيات عاشقانه اي ايراد مي کند:

اين نفس جان دامنم برتافته است

بوي پيراهن يوسف يافته است

کز براي حق صحبت سالها

بازگو رمزي از آن خوش حالها

تا زمين و آسمان خندان شود

عقل و روح و ديده صد چندان شود

گفتم اي دور اوفتاده از حبيب

همچو بيماري که دور است از طبيب

من چه گويم يک رگم هوشيار نيست

شرح آن ياري که او را يار نيست

شرح اين هجران و اين خون جگر

بيش از اين از شمس تبريزي مگو

فتنه و آشوب و خونريزي مجو

بيش از اين از شمس تبريزي مگو

اينکه شمس در ملاقاتهاي پنهاني روز و شب به مولانا چه آموخت و از چه اسراري براي وي پرده گشود، بر تاريخ معلوم نيست، اما از روي رفتار مولانا مي توان حدس زد که قدرت نفس شگرفي در شمس تبريزي بود که باعث شد عالمي درجه يک و داراي حوزه تدريس و شاگردان و مريدان فراوان،به يک باره پشت پا به همه اين عناوين بزند و به اموري روي آورد که در زمانه خويش از بدترين کارها شمرده مي شد؛ يعني رقص و شاعري. تأثير شمس بر مولانا به حدي بود که شاگردان ملاّي روم آتش حسادت شمس را در دل افروختند و در نهان و آشکار به او ناسزا گفتند و ساحرش ناميدند.

شمس از کردارهاي ناهنجار مريدان مولانا به ستوه آمد و قونيه را ترک گفت. ياران پشيمان شدند و از مولانا عذرخواهي کردند. ملاي روم نيز با پيغامهاي جانسوز عاشقانه از شمس درخواست کرد به قونيه بازگردد. سلطان ولد، پسر مولانا، به شکرانه بازگشت شمس، يک ماه پياده در رکاب او سپرد تا آنکه به قونيه رسيدند. اما ديري نگذشت که مريدان حکايت از سرگرفتند، و اين بار شمس براي هميشه غايب شد و کسي ردپايي از او نيافت. مولانا به قصد پيدا کردن شمس ماهها سفر کرد و در دمشق بي تاب و بي قرار به جستجوي او پرداخت، تا جايي که مردم دمشق شگفت¬زده شدند و با خود گفتند: او کيست و چه بزرگي است که اين خورشيد عرفان و معنا، همچو ذره اي در پرتو انوار او چرخ مي زند؟ از آن سوي نيز مردم قونيه بي¬تاب وجود مولانا بودند، به حدي که به سلطان روم عريضه ها نوشتند که مولانا را باز گرداند. سرانجام مولانا با نااميدي از ديدار شمس به ديار خود بازگشت.

4. صلاح الدين زرکوب چهارمين شخصيتي بود که بر مولانا اثر گذارد. وي تا حدي توانست جاي شمس را پرکند. صلاح¬الدين برخلاف سه نفر پيشين که استادان سلوک علمي و نظري بودند، از علوم نظري و فضل علمي بي بهره بود. مردي بود عامي و پيشه ي زرکوبي داشت. حتي کلمات را نمي توانست درست تلفظ کند، مثلاً قفل را قلف مي گفت و مبتلا را مفتلا.

مولانا مدت ده سال با صلاح الدين معاشر بود و علناً مي گفت آن شمس که مي گفتم و مي جستم به صورت صلاح الدين باز آمده و او در واقع نرفته است؛ تنها جامه عوض کرده است.

ياران مولانا درباره صلاح الدين نيز سعايت کردند و طعن ها زدند و حتي وي را تهديد به مرگ کردند. صلاح الدين پس از يک دوره بيماري جان به جان آفرين تسليم کرد. وي وصيت کرده بود که چون بميرد مصيـبت خانه ي سراي سپنج موجب سرور و کمال شادماني است نه عزا و سوگ. از اين رو مردمان سماع کنان و دف زنان و هلهله کنان او را به خاک سپردند.

5. آخرين شخصيت تأثيرگذار بر مولانا که خزاين ملاّي روم را آشکار کرد، حسام الدين چلبي بود. وي برخلاف استادان قبل، شاگرد و مريد مولانا به شمار مي رفت. مولاي روم سخت به وي دلبسته بود و در آينه ي او خود را تمام قد و روشن مي ديد. مولانا شدت علاقه ي خويش نسبت به حسام الدين را در جاي جاي مثنوي ذکر کرده است. آورده اند: "روزي مولانا با جمع اصحاب به عيادت حسام الدين چلبي رفت. در ميان محلّه سگي برابر آمد. کسي خواست او را برنجاند، فرمود که «سگ کوي چلبي را نشايد زدن»".

مهمترين اثر حسام الدين به اعتقاد نگارنده، فراهم ساختن زمينه خلق مثنوي است. اگر امروز عطر مثنوي همه عالم را فرا گرفته و مردم از همه طوايف آن را مي خوانند و در قلبهايشان باغ معنويت مي رويد و به عالم شادي مي رسند، اين همه به برکت حسام الدين است و از اين نظر بايد شکرگزار او بود. عبدالرحمان جامي در نفحات الانس آورده است. "چون شيخ صلاح الدين به جوار رحمت حق پيوست، عنايت خدمت مولانا و خلافت وي به حسام الدين چلبي منتقل شد و سبب نظم مثنوي آن بود که چون حسام الدين چلبي ميل اصحاب را به الهي نامه ي حکيم سنايي و منطق الطير شيخ فريدالدين عطار و مصيبت نامه ي وي دريافت، از خدمت مولانا درخواست کرد که اگر چنانچه به طرز الهي نامه سنايي يا منطق الطير کتابي منظوم گردد تا دوستان را يادگار بود غايت عنايت باشد. مولانا في الحال از سرو دستار خود کاغذي به دست حسام الدين چلبي داد و در آنجا هيجده بيت از اول مثنوي نوشته بود".

مولانا بارها خلق مثنوي را به حسام الدين نسبت داده است:

اي ضياء الحق، حسام الدين تويي

که گذشت از مَه به نورت مثنوي

همّت عاليّ تو اي مرتجا

مي کشد اين را، خدا داند کجا

گردن اين مثنوي را بسته اي

مي کشي آن سوي که دانسته اي

مثنوي را چون تو مبدأ بوده اي

گر فزون گردد تواش افزوده اي

مثنوي از تو هزاران شکر داشت

در دعا و شکر کفها برفراشت

مثنوي، دفتر چهارم، بيت1-8

نقل است که تا حسام الدين در مجلس حضور نمي داشت، مولانا به ايراد معاني نمي پرداخت:

چونکه کوته مي کنم من از رَشـَد

او به صد نوعم به گفتن مي کشد

اي حسام الدين، ضياي ذوالجلال

چونکه مي بيني، چه مي جويي مقال

اين مگر باشد ز حُب مشتهي

اسْقني خَمْراً و قُلْ لي اِنَّها

بر دهان توست اين دم جامِ او

گوش مي گويد که قسمِ گوش کو؟

مثنوي، دفتر چهارم، بيت 2075-2079

مي گويند آنچه را مولانا از مثنوي مي سرود حسام الدين مي نوشت و آن را در حضور مولانا به صداي بلند مي خواند:

پيش من آوازت آواز خداست

عاشق از معشوق, حاشا که جداست

مثنوي، دفتر چهارم، بيت 759

مولانا به تأثير استادان خويش در ضميرش تصريح کرده است:

از حضرت خداوندگار [مولانا] سؤال کردند که از اين سه خليفه و نايب کدامين اختيار است؟ فرمود: "مولانا شمس الدين به مثابت آفتاب است، و شيخ صلاح الدين در مرتبه ماه است، و حسام الدين چلبي ميانشان ستاره اي است روشن و رهنماست. همانا بيشتر برّيان و بحريان راه را با ستاره مي يابند و مستغني مي شوند."

ويژگيهاي مثنوي

درباره ي مثنوي کتابها و مقالات فراواني نگاشته شده است. در اين مقاله قصد تکرار آن مطالب نيست، بلکه درحد مقدور گزارش خود مولانا از مثنوي بيان مي گردد.

ماهيت مثنوي

در مثنوي به تناسب از مقوله هاي فلسفي، کلامي، فقهي، ادبي، تفسيري و علمي بحث شده است، اما هيچ يک از اين مقوله ها في نفسه مراد اصلي مولانا نيست، بلکه وي در وراي ظواهر ابيات قصد دارد معاني مکتوم و سر به مهري را به خواننده منتقل کند. مولانا با رساترين بيان در دهها موضع براين نکته پاي فشرده است:

از صحاف مثنوي اين پنجم است

در بروج چرخ جان چون انجم است

ره نيابد از ستاره هر حواس

جزکه کشتيبان استاره شناس

جز نظاره نيست قسم ديگران

از صعودش غافلند و از قِران

آشنايي گير شبها تا به روز

با چنين استاره هاي ديوسوز

با مثنوي، دفتر پنجم، بيت 4227-4230

اجمالاً آنچه مي توان از آراي وي در بيان ماهيت مثنوي به دست آورد عبارت است از:

1. مثنوي کتابي الهامي است و حاصل علم سمعي نيست. مولانا خود مي فرمايد: "هرچه مي آيد ز پنهانخانه است". در ابتداي کتاب سوم مثنوي خداي را سپاس مي گويد که وي را در تلفيق کتاب الهي و رباني مثنوي توفيق داده است. مولانا در جاي جاي مثنوي براي ادامه اين کتاب از درگاه ذوالجلال تقاضاي الهامات رباني مي کند. وي خود را مانند حامله اي مي داند که از جنين الهامات بارور شده و با سرودن ابيات مثنوي زايمان مي کند:

اي تقاضاگر درون همچون جنين

چون تقاضا مي کني اتمام اين

سهل گردان، ره نما، توفيق ده

يا تقاضا را بهل، بر ما منه


چون ز مفلس زر تقاضا مي¬کني

زر ببخشش در سراي شاه غني

بي تو نظم قافيه، شام و سحر

زهره کي دارد که آيد در نظر؟

نظم و تنجيس و قوافي اي عليم

بنده¬ي امر تواَند از ترس و بيم

مثنوي دفتر سوم، بيت 1490-1494

گر بديد آن شاه جويا دور نيست

ليک ما را ذکر آن دستور نيست

مثنوي، دفتر دوم، بيت 1004

وي خاک خود را حامل معاني بي پايان مي داند و معتقد است که تا وقتي قالب خشت زني هست، خشت زن يعني خداوند و يا انسان کامل، مي تواند ساختن خشت هاي مثنوي را ادامه دهد:

گر شود بيشه قلم، دريا مداد

مثنوي را نيست پاياني اميد

چارچوب خشت زن تا خاک هست

مي دهد تقطيع شعرش نيز دست

چون نماند خاک و بودَش جف کند

خاک سازد بحر او چون کف کند

چون نماند بيشه و سر درکشد

بيشه ها از عين دريا سر کَشَد

مثنوي، دفتر ششم، بيت 2248- 2251

در حقيقت، مثنوي محمل رازهاي غيب در لفافه ي خارهاي عبارت و تمثيل است. مولانا در مواضع متعدد مي فرمايد که براي گفتن مثنوي نياز به اجازه ربوبي است:

بو که فيما بَعْد دستوري رسد

رازهاي گفتني گفته شود

مثنوي، دفتر ششم، بيت 6

کردمي من شرح اين، بس جانفزا

گر نبودي غيرت و رشک خدا

مثنوي، دفتر چهارم، بيت 1282

دو دهان داريم گويا همچو ني

يک دهان پنهانست دل لبهاي وي

يک دهان نالان شده سوي شما

هاي هويي درفکنده در هوا

ليک داند هر که او را منظر است

که فغان اين سري هم زآن سر است

دمدمه ي اين ناي از دمهاي اوست

هاي هوي روح از هيهاي اوست

مثنوي، دفتر ششم، بيت 2001- 2005

مولانا به دليل آنکه در مثنوي خواسته است رعايت مستمع بشري را کند، بسياري از اسرار را نگفته است:

از هزاران مي نگويم من يکي

زآنکه آگندست هر گوش از شکي

مثنوي، دفتر چهارم، بيت 3269

گر سخن کَش يابم اندر انجمن

صد هزاران گل برويم چون چمن

مثنوي، دفتر چهارم، بيت 1319

درّه ها ديدم دهانشان جمله باز

گر بگويم خورشان، گردد دراز

مثنوي، دفتر سوم، بيت 26

2. مثنوي کتابي است تعليمي. مثنوي حاصل دوره ي پختگي و صحو است، برخلاف غزليات شمس که حاصل بي خودي و محو است. در غزليات مولانا سر آن ندارد که شنونده را در نظر آورد و در خور وي سخن گويند، اما در مثنوي، مولانا مخاطب و مجلس را در نظر مي آورد، و در صدها بيت بدان تصريح مي کند.

3. مثنوي اسفار عارفان است. کتاب مثنوي در حقيقت شرح احوال و مقامات معنوي اولياست. سلطان ولد، فرزند ارشد مولانا، غرض از انشاي مثنوي را چنين آورده است:

تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آن همه، احوال او و مصاحبانش بوده است، تا شبهت و گمان از انديشه برود، زيرا چون فهم کنند که اين اوصاف همان اوصاف است که در قصه هاي ايشان فرموده است، معلوم کنند که مقصود، احوال خود و مصاحبانش بوده است.

مولانا در پاسخ منکران مثنوي که مي گويند اين کتاب علمي نيست مي فرمايد:

از مقامات تَبتُّل تا فنا پايه پايه تا ملاقات خدا

شرح و حد هر مقام و منزلي

که پَر، زو برپرد صاحبدلي

مثنوي، دفتر سوم، بيت 4235-4236

مولانا حسام الدين چلبي را به عنوان مصداقي از اوليا مخاطب قرار داده و مقصود مثنوي را شرح حالات و مقامات وي دانسته است. و به يک معنا مي توان گفت مثنوي شرح سفرهاي معنوي و تجربيات خود مولاناست، چون عارفان معتقدند که مريد و مراد به آينه مي مانند و تصوير يکديگر را منعکس مي کنند:

همچنان مقصود من زين مثنوي

اي ضياء الحق حسام الدّين تويي

مثنوي اندر فروع و در اصول

جمله آن توست کردستي قبول

قصدم از الفاظ او راز تو است

قصدم از انشايش آواز تو است

مثنوي، دفتر چهارم، بيت 754- 758

مثنوي اگرچه الفاظ و صورت حکاياتش متعدد است، اما داستان اصلي اش وحدت حق و يگانگي اوليا و عارفان است:

هر دکاني راست سودايي دگر

مثنوي دکّان فقر است اي پسر

در دکان کفشگر چرم است خوب

قالب کفش است، اگر بيني تو چوب

پيش بزازان قَز واَدکَن بُود

بهر گز باشد، اگر آهن بود

مثنوي ما دکان وحدت است

غير واحد هر چه بيني آن بت است

مثنوي، دفتر ششم، بيت1525- 1528

تمثيل مثنوي

نام مثنوي را مولانا خود بر اين کتاب عظيم نهاده است. برخي به اشتباه معتقدند که نام اصلي مثنوي "صيقل الارواح" يا "مثنوي الارواح" است.

مولانا در آثارش مثنوي را با القاب گوناگوني توصيف کرده است. از جمله اين القاب «جامع اصول اصلهاي دين»، «فقه اکبر»، «طريق روشن» و «دليل آشکار» است. تمثيلهاي مولانا درباره¬ي مثنوي نيز بسيار گسترده است. وي کتابش را مقبس از قرآن مجيد و چراغداني خوانده است که در آن چراغي تابان قرار دارد. مثنوي به اعتقاد مولانا، «مشک سخن» است و مرواريدي است که غيرت الهي آن را خرد کرده است و اگرچه ريز شده، اما مرواريد است و موجب روشني و بصيرت. اين کتاب مانند آب حيات بخش است و هر بيتي از آن همچون قطره اي است. اگر به اجزايش بنگري، محدود است، اما کل کتاب حدي ندارد. ابيات مثنوي مانند اشعه ي خورشيد است که حسام الدين آنها را بر سر بدنهاي فهم بشر مي زند تا سيل معاني جاري شود.

فهم اين کتاب توفيق مي خواهد. مثنوي زيبارويي است که خود را دچار الفاظ پنهان کرد و از دسترس اغيار خارج است و رخ نمي نمايد جز براي محرمان حرم مولانا. مناقب العارفين به نقل از خود مولانا در وصف مثنوي آورده است:

«مثنوي ما دلبري است معنوي که در جمال و کمال خود همتايي ندارد و همچنان باغي است مهيا و رزقي است مهنّا که جهت روشندلان صاحب نظر و عاشقان سوخته جگر ساخته شده است».

مثنوي درياي شير است که تغيير مزه و فساد در آن راه ندارد! اين کتاب براي اهلش آب نيل است و براي منکرانش مانند خون است که نمي توانند از آن بياشامند. مولانا طعن زننده به مثنوي را سگ خوانده و در مقابل، مثنوي را شيري ناميده که نمي توان از آن خلاصي يافت:

اي سگ طاعن، تو عوعو مي کني

طعن قرآن را برون شو مي کني

اين نه آن شير است کز وي جان بري

يا ز پنجه ي قهر او ايمان بري

مثنوي، دفتر سوم، بيت 4282- 4283

مثنوي کتاب هدايت است و از اين رو، در مواضع گوناگون از آن به ستاره تعبير شده است. دفترهاي مثنوي مانند ستارگان تابان در آسمان غيب هستند.

مولانا بارها در آثار خويش تصريح مي کند و شواهد تاريخي نيز بر نظرش صحه مي گذارد که مثنوي حاصل الهامات رباني بوده است نه زاييده تعقلات بشري. وي معاني الهامي را به جنيني تشبيه کرده است که روحش از آن باردار مي شده، و نوزادي که تولد مي يافته همان ابيات مثنوي بوده است.

اي تقاضاگر درون همچون جنين

چون تقاضا مي کني اتمام اين

مثنوي، دفتر سوم، بيت 1490

عارفان را عادت بر اين است که گاهي در ميان سخنان حکمت آميز، کلماتي بر زبان مي آورند که حکايات و افسانه هاي خنده آور و هزل است تا نامحرم، که ادب را از بي ادبي تشخيص نمي دهد، از روي ظاهر حکايات ترک مجلس کند. مولانا در مثنوي اين سنخ حکايات را «سرخر» مي نامد که در جاليز کلمات قرار گرفته است تا آنها که قصد حمله به مثنوي دارند دور شوند:

اين سرخر در ميان قندزار

اي بسا کس را که بنهاده است خار

ظن ببرد از دور کآن آن است و بس

چون قُچ مغلوب وا مي رفت پس

ظاهربينان با خواندن مثنوي مي گويند اين کتاب يک مشت هزليات است و به اين ترتيب از سفره معرفت مولوي بي بهره مي مانند:

صورت حرف، آن سرخر دان يقين

در رز معني و فردوس برين ت

اي ضياء الحق حسام الدين درآر

اين سرخر را در آن بطيخ زار

تا سرخر چون بمرد از مسلخه

نشو ديگر بخشدش آن مطبخه


مثنوي، دفتر چهارم، بيت 3820- 3825